اینکه میگن ادمیزاد عجوله واقعا درسته . نه صبر داره نه اعتماد به خدا! چند وقته حسن خیلی آب میخوره میلش هم به غذا کم شده.دکتر ماساژش گفت اگر تو فامیل کسی دیابت داره حتما یه ازمایش قند ازش بگیرید. گرفتم 106بود فکر کردم خیلی بالاست.سریع اسمس دادم به دکترافجه ای .خداخیرش بده با همه مشغله ای که داره جواب داد . "لطفا به پزشک غدداطفال در بیمارستان مفید مراجعه فرمایید". خیلی خودمو باختم .گفتم حتما خیلی بالاست که اینجور گفته .از طرفی هم اصلا انتظار نداشتم با همه مراقبتهایی که میکنم مشکل جدیدی پیش بیاد.وقتی فهمیدم حسین cpهست اینقدر ناراحت نشده بودم.کلی گریه کردم .جالب اینه همیشه واسه بقیه منبر میرم که نگو ونپرس .حالا خودم مونده بودم تو گل .مدام به این فکر میکردم که چرا خدا دعاهامو که مستجاب نکرده هیچ! یه درد جدید هم اضافه شده. تازه فهمیدم چقدر توکلم واعتمادم به خدا کمه .برخلاف تصورم! با چند تا از دوستام تماس گرفتم اونا هم نامردی نکردن به جای دلداری تا دلشون خواست بد وبیراه بهم گفتن . جای خدا از خجالتم در اومدن. یاد اون شعر افتادم که عجب صبری خدا دارد... القصه وقتی کمی سبک شدم وبه توصیه یه اهل دل قلبا راضی شدم به اون چیزی که خدا برامون رقم زده یکی از بهترین دکترهای غدد(دکتر علایی) که رئیس کلنیک غدد بیمارستان مفید هم هست رو بهم معرفی کردن( بدون اینکه دنبالش بگردم). پنجشبه گذشته رفتم مطبش. اولین مطلبی که گفت این بود " کی گفته حسین cpهست؟" گفتم یعنی چی؟خب معلومه دکترامیر سالاری .فوق تخصص مغز واعصاب کودکان. گفت بنظرم اشتباه شده. این سفتی بدن ناشی از لاکتات بالای خونش هست.شاید یه بیماری متابولیکی باشه.یه دوره دوماهه دارو مشخص میکنه نتیجه رو. بعد از ازمایش قند دوساعت یعد غذا که تو مطبش گرفتم گفت که اصلا دیابت هم نداره. مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت ؟ کار خدارو میبینی؟ برای قند اومده بودم یه راه جدید جلو پام گذاشت... خیلی خجالت کشیدم از سوئپظن خودم نسبت به خدا ! رشته ای بر گردنم افکنده دوست میکشد هرجا که خاطر خواه اوست شروع دارو از شب تولد حضرت علی اصغر (ع)بود و جواد الائمه (ع). سپردمش به همون پدری که با تولد فرزند دلبندش طعنه وزخم زبان دشمنانش ازش برداشته شد امام رضا (ع) همون کسی که تا حالا مارا کرمش داد زهر غصه نجات بر معرفت ومرام سلطان صلوات به قول روحانی هیئت محلمون امام جواد تو ائمه یه جور دیگه ای عزیزه. خدا غصه رو از دل پدرش برداشت با تولدش . پی نوشت: الذین ربناالله ثم استقاموا فلاخوف علیهم و لاهم یحزنون امام علی (ع):هوشیار باشید که بیگانگان در عمل به قران از شما پیشی نگیرند امام خمینی (ره): هر کس به پیامبر گرویده است ماموریت استقامت دارد التماس دعا ... بسم الله الرحمن الرحیم حضرت امام خمینی (قدس):کسی تصور نکند که ما راه سازش با جهانخواران را نمیدانیم ،ولی هیهات که خادمان اسلام به ملت خود خیانت کنند ! ...که اگر بند بند استخوان هایمان را جدا سازند،اگر ما را بالای دار برسازند، زنده زنده در شعله های آتش بسوزانند ،اگر زن و فرزندان و هستی مان را در جلوی دیدگان مان به اسارت و غارت برند ، هرگز امان نامه کفر و شرک را امضا نمی کنیم . صحیفه امام * جلد 21 * صفحه 98 مرگ بر ما اگر از امر ولی دست کشیم یا ز دامان حسین بن علی دست کشیم نکند عاقبت امر سر افکنده شویم نزد سید علی خامنه شرمنده شویم با خودم عهد کرده بودم اینجا هر چیزی که حدیث نفس باشه,ننویسم ولی این روزها اینقدر مضطرم که حاضرشدم عهدمو زیر پا بذارم. قصه از اونجایی شروع شد که قند عسل شماره 2 رو که خدا بهمون داد قبل از تولدش دچار یه مشکلات خاص شد, از همه مهمتر آبله مرغونی بود که فروردین ماه گرفتم ودکترم کلی شاکی شد که چرا رفتی پیش بچه مریض که تو هم مبتلا بشی . از عواقب خیلی بد وخطرناکش گفت واینکه مگر خدا بهت رحم کنه! البته اون موقع توسل به امام رضا(ع) و نذر برای سلامتیش مشکل رو حل کرد و ماهم تو تیر ماه برای ادای نذرمون رفتیم پابوسش و قربانی رو هم د ادیم وبه بر کتش غذای حضرتی رو هم نوش جان کردیم! خوشحال وسرمست از اینکه خوابهایی که دیده بودم همه تعبیر شد و توسلم قبول وبچه سالم!! تا اینکه دوهفته پیش برای آخرین بار سونو گرافی دادم که دکتر وقت عمل رو تعیین کنه ولی جوابش شوکه ام کرد. سن بچه بر اساس قد و ورن 2 هفته کمتر از سن واقعیش بود!!! با خودم گفتم دکتر اشتباه کرده, مگه میشه ؟زنگ زدم دکترم گفتم ,گفت: سریع بیا ببینم, احتمالا بخاطر دیابتت هست نترس . راستش میخواستم بیام ولی چون کسی نبود قند عسل شماره 1 رو نگه داره و زورم می اومد این همه راه بیارمش تهران وبرگردم گفتم باشه چند روزه دیگه میرم. روز جمعه خواهرشوهرم زنگ زد که شب قدره میای بریم حاج آقا مجتبی ؟ گفتم : میترسم مشکلی برام پیش بیاد این روزهای آخر بعد پشیمون بشم از اومدنم. گفت: اگه نیای مامانم اجازه نمیده من برم. استخاره گرفتم برای رفتن خوب اومد. خلاصه اومدم تهران وشب رفتیم بازار .سحر هم رفتم خونه پدرم و خوابیدیم. فردا صبح تا دیدم محمدباقر خوابه راه افتادم رفتم دکتر . به محض دیدن جواب سونو گفت همین امروز یه سونوی بیوفیزیکال بده تا اگه مشکلی نباشه تاریخ عمل رو بندازیم عقب تا رشد بچه کامل بشه. عصر با خیال راحت رفتم سونو ,دکتر بلافاصله گفت :باید همین الان عمل بشید مایع آمونیاک صفره !!! گفتم مطمئنید؟ مگه ممکنه؟ پس چرا من متوجه نشدم؟ گفت: در هر صورت اگه الان عمل نشید ممکنه بچه از دست بره.علائم حیاتیش هم ضعیفه بلا فاصله خودمو رسوندم مطب دکترم یه چهار راه بالاتر . خانم دکتر به محض دیدن جواب سونو گوشی مطبشو برداشت و شروع کرد به زنگ زدن به بیمارستانهای دولتی برای رزرو تخت برای نوزاد در nicu وگفت شاید بیشتر از یک ساعت دیگه بیشتر زنده نمونه چون اکسیژن بهش نمیرسه . فقط گریه میکردم ودعا که یه تخت خالی پیدابشه ولی نشد .رفت سراغ بیمارستانهای خصوصی! هزینه عمل 1800000 وتخت نوزاد هر شب 800000 تومان!! گفت زنگ بزن شوهرت اگه موافقت میکنه بفرستمت بری تا منم بیام . زنگ زدم گفت خیلی زیاده سخته اگه میشه دولتی پیدا کنید. چشمتون روز بد نبینه .هم ناراحت بودم از وضعیت بچه هم ناراحت بودم از دست شوهرم که اینو گفت. شاکی شدم. گفتم هر چی بشه خودم میدم هزینه اش رو طلاهامو میفروشم خونه رو میفروشیم ولی بچه سالم بمونه. گفت هر کاری خودت میخوای انجام بده!! متوسل شدم به حضرت علی (ع) که یکدفعه منشی اومد داخل وگفت بیمارستان الغدیر جواب داده وخانم دکترم سریع یه تخت رزرو کرد و منو با اژانس فرستاد رفتم. تمام مدت راه رو گریه میکردم و زنگ زدم یه یکی دو تا از دوستان که حدیث کسا بخونند و دعا کنند ما دیر نرسیم واز اون طرف هم خانم برادرمو گفتم بیاد که تنها نباشم ....خلاصه دم افطار رسیدیم ولی هنوز بابای محمد باقر نرسیده بود. پرستارها هم میگفتن تا پدرش نباشه وامضا نده نمیبریمش اتاق عمل! هر چی خانم دکتر میگفت : من باهاش صحبت کردم ,راضی هست, تو رو خدا الان بچه از دست میره اونا گوششون بدهکار نبود. دست اخر با ضمانت خودش و دعوایی که با پرستارها و و عوامل اتاق عمل کرد منو اماده کردن ومنتظر شدن پدرش برسه , به محض رسیدنش برگه رو امضا کرد و منو بردن بچه شکر خدا سالم بدنیا اومد حین عمل خانم دکتر گفت :خدا بهت رحم کرد ...بچه عمرش به دنیا بود. ما هم خوشحال رفتیم تو بخش. فردا صبح که دکتر اطفال اومد سراغ بچمو ازش گرفتم بدون هیچ ملاحظه ای گفت: خانم بچتون ریه اش کامل نشده,قلبش سوراخه, مدفوعشو خورده, نوسان قند داره,حالش خیلی بده , شاید نمونه!!! بهمین راحتی ! انگار نه انگار که هنوز 12 ساعت از تولدش نگذشته ومن وضعییت جسمی و روحیم مساعد نیست واز همه مهمتر اونی که داره درموردش حرف میزنه پاره تنمه و نه ماه تموم با من انس داشته ومطمئنا نسبت بهش علقه دارم و... تا سه شنبه گفتن حالش بده و کلی خون به دل شدیم وبه عالم وادم خبر دادیم که دعا کنید برای اینکه اگر خیرش تو موندنشه بمونه ولی سالم و اگر خیرش تو رفتنشه بازم زود بره نمونه زیر دست دکترها بشه موش ازمایشگاهیشون. از سه شنبه به بعد گفتن بهتره شکر خدامیتونه شیر بخوره. تا شب جمعه هم خوب بود ولی متاسفانه شب جمعه تشنج کرد و حالش بد شد. جمعه زنگ زدن بیاید ببینیدش شاید دیگه فرصت نداشته باشه. فکرشو بکنید با چه حالی رفتم بیمارستان . الهی این روزهایی که من دارم تجربه میکنم هیچ مادری تجربه نکنه. حالا از جمعه تا امروز که 4 شنبه اس شکر خدا دیگه تشنج نکرده ولی تغییر خاصی هم نداشته.البته امورز دکتر گفت داریم قند خونشو کنترل میکنیم. از همون شب اول مدام شعر پروین اعتصامی تو ذهنمه.. شعر لطف حق... داستان مادر حضرت موسی وقتی میذارتش تو گهواره ومیفرسته به نیل وشک میکنه به نجاتش.... در تو تنها عشق ومهر مادریست......شیوه ما عدل وبنده پروریست نیست بازی کار حق خود را مباز......انچه بردیم از تو باز آریم ,باز پرده شک را براندارپز از میان ......تا ببینی سود کردی یا زیان؟ به که برگردی به ما بسپاریش ....کی تو از ما دوستر میداریش؟ قطره ای کز جویباری میرود....از پی انجام کاری میرود و..... میدونم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست و ان مع العسر یسرا و... ولی راستش تا امروز صبح خیلی نگران بودم. امروز که پشت در بخش نشسته بودم ومنتظر دکتر و داشتم حدیث کسا میخوندم یه اتفاقی افتاد که دلم قرص شد.. تا قبل از این حدیث کسا رو بخاطر قسم پیامبر در فراز اخر میخوندم واطمینانی که به تحققش داشتم که هر هم و غمی باشه خدااز بین میبره ولی امروز وقتی رسیدم به اون قسمت که پیامبر دستاشو بالا برده بود و گفته بود: اللهم ان هولا اهل بیتی و..... انی سلم لمن سالمهم حرب لمن حاربهم و ولی لمن والاهم و محب لمن احبهم یه چیزی مثل یه جرقه از ذهنم گذشت.. مگه پیامبر هر کی دوستدار اهل بیتش باشه دوست نداره؟ پس حتما ما رو هم دوست داره... درسته شیعه واقعی نیستیم ولی قلبا محب که هستیم ..نیستیم؟ میشه آدم کسی رو دوست داشته باشه و از ناراحتیش ناراحت نشه؟ میشه کسی رو دوست داشته باشی و وقتی گرفتاره دعاش نکنی؟ من که از اول حسین(یادم رفت بگم اسمشو گذاشتیم حسین) رو سپردم به حضرت علی(ع) وحضرت زهرا(س) ولی از امروز حضرت رسول(ص) رو هم ناظر میدونم و خیالم راحته تو اتوبوس یاد این ایه از سوره یونس افتادم که .....حقا علینا ننجی المومنین.... ما بر خود واجب کردیم که مومنان را نجات دهیم. کافیه شرطش محقق بشه تا نجات حاصل بشه یا کاشف الکرب عن وجه الحسین(ع)اکشف کربی بحق اخیک الحسین(ع) پی نوشت: اگر امشب که شب عید ونماز هزار قل هوالله رو خوندید برای شفای همه مریضها علی الخصوص بچه ها و نوزادها دعا کنید . حسین منم ..... من مسئولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتیها را تحمل کنم، رنجها را بپذیرم، چون شمع بسوزم و راه را برای دیگران روشن کنم، به مردگان روح بدمم. تشنگان حق و حقیقت را سیراب کنم. ای خدای بزرگ! من این مسئولیت تاریخی را در مقابل تو به گرده گرفتهام و تنها تویی که ناظر اعمال منی و فقط تویی که به او پناه میجویم و تقاضای کمک میکنم. ای خدا! من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه بزنند. باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر میفروشند ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه تیرهدلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم؛ آنگاه خود خاضعترین و افتادهترین فرد روی زمین باشم. ای خدای بزرگ! اینها که از تو میخواهم چیزهایی است که فقط میخواهم در راه تو به کار اندازم و تو خوب میدانی که استعداد آن را داشتهام. از تو میخواهم مرا توفیق دهی که کارهایم ثمربخش شود و در مقابل خسان سرافکنده نشوم. من باید بیشتر کار کنم، از هوا و هوس بپرهیزم، قوای خود را بیشتر متمرکز کنم و از تو نیز ای خدای بزرگ، میخواهم که مرا بیشتر کمک کنی. تو ای خدای من! میدانی که جز راه تو و کمال و جمال تو آرزویی ندارم، آنچه میخواهم آن چیزی است که تو دستور دادهای و میدانم که عزت و ذلت به دست توست و میدانم که بیتو هیچام و خالصانه از تو تقاضای کمک و دستگیری دارم. دکتر شهید چمران ------------------------------------ پینوشت: همهی مشکلاتمان از آنجاست که به قول دوستی اعتماد به نفس کاذب داریم. آخر یکی نیست بگوید دختر! قیدوا العلم بالکتابه را برای تو گفتهاند. برای اولین بار در عمرم اعتماد بیش از حد به حافظهام کار دستم داد و ماهها یوزر پسوورد وبلاگ را فراموش کردم و نتوانستم وبلاگ را به روز کنم. در این میان عزیزی(خودش) به دادم رسید. از آنجایی که او را امین خود دانسته و گاهی پستها را به جایم میگذاشت و قاعدتا یوزر پس وبلاگ را داشت(بماند که او هم یادش نبود کجا نوشته!) بالاخره یادش آمد و توانستیم وبلاگ را به روز کنیم. واقعا هم که چه اتفاق مهمی!!! آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند یا آنکه قلب تیره مار ا طلا کنند آنان که زیر بارش ابر نگاهشان فرماندهی کل قوا را دعا کنند آن عاشقان یوسف زهرا که روز و شب با قطرههای اشک خود "آقا بیا" کنند هل من معین شنیده و لبیک گفتهاند جان را فدای پادشه کربلا کنند دور امام بیسرشان تا اذان صبح شبهای جمعه حلقهی ماتم به پا کنند این دستهای خالی ما و عطایشان آیا شود که گوشهی چشمی به ما کنند؟ ---------------------- پ.ن: و چه شیرین بود پاسخ آن عزیز: دردش نهفته به زطبیبان مدعی باشد که از خزانهی غیبش دوا کنند!
Design by : Pichak |